گلارو آب دادم خداروشکر سالمن
ماهی هارو غذا دادم و آکواریوم هارو پر کردم
پمپ آکواریوم کوچیکه تعمیر میخواد باید همسر بیاد تعمیرش کنه
دلم چقدر هوای خونه رو کرده بود
عصری دیگه کلافه شده بودم و دلم میخواست زودتر کلاس تموم شه و بیام توی خونه ی خودم
واقعا که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه
وقتی اومدم و دیدم همسر قبل رفتن خونه رو کرده دست گل کیف کردم
آخیییییش.به معنای واقعی :)
لبخند روی لبمه
دلم خونه ی سبزمو میخواست.
وطن. واژه ی قشنگیه
این ۴۵ روز دوری از خونه و شهرم و خواهر برادرام باعث شد جدی تر به مهاجرت فکر کنم
وقتی فقط ۴۵ روز دوری از خونه میتونه اینهمه بی قرارم کنه
چجوری برای همیشه برم؟
وقتی ازدواج کردیم ، آبان ۹۶ اومدیم اینجا.
تا یک سال نه من و نه همسر به خونه عادت نداشتیم
دلمون بهونه خونه پدریامونو میگرفت انگار تو خونه خودمون غریب بودیم
اما چاره ای نبود چون همزمان با عروسی ما هم پدر مادر من و هم پدر مادر همسر خونه هاشونو عوض کردن.
مجبور بودیم به خونمون عادت کنیم و بدتر اینکه دیگه هیچ جا حس آرامش و وطن داشتن نمیکردیم!
تنها جایی که حضور توش آرومم میکرد تجریش و دربند بود خیابونایی که توشون بزرگ شده بودم .
اما حالا به خونمون عادت کردم
به آشپزخونه م که همیشه توش ساعت ها سرپام
به لم دادن روی مبلای سبزم و زل زدن به آکواریومم
به صبح بیدار شدن روی تخت سفیدمون و زل زدن به نور بی رمق پشت پرده گل گلی اتاقم
انگار فقط تو دستشویی و حموم اینجا راحتم
محلمونو دوست دارم
آدمای قدیمیش و بافت اصیلش و بازار تربارش
دلم میخواد میشد هرجای دنیا که رفتم خونه و محلمونو بکنم و با خودم ببرم
+آزاده و مهرداد رفتن که بخوابن .پنج ساعته .ولی صدای خنده های یواشکیشون از اتاق میاد بیرون .ذوقشونو دارم خیلی!
یاد خودم و همسر میفتم وقتی این روزا رو میگذروندیم :)
درباره این سایت