مَـنـــ وُ هَدَفآم



ی سری کارا رو فقط ی بار تو زندگی انجام میدیم 

اما اونقدر اثرشون بزرگه که قابل اغماض نیستن و نمیتونیم بگیم بابا تو کل عمرش فقط ی بار اینکارو کرده دیگه!

مثل آدم کشتن ، مواد مصرف کردن ، .

یا حتی خودمونو به کشتن دادن!

داستان قتل پدر دوستم همه جا منتشر شده .

یک انتخاب اشتباه.

جنگیدن برای چیزی ک ارزشش رو نداشت و از دست دادن جانت و عزادار کردن خانوادت .

ی سری انتخابا و تصمیما قصه ی زندگی رو برای همیشه عوض میکنن


شمارو نمیدونم ولی من به شدت به چشم و نظر معتقدم چون بارها حتی زمانی ک سعی میکردم وجودشو انکار کنم برام پیش اومده 

من کلا بدم میاد یک بخشی از زندگیمو نشون اطرافیانم بدم ! چون قطعا یک بخش از زندگی همه زندگی نیست .

اگه شادم بخاطر موفقیتی که کسب کردم پشتش ی عالمه گریه و استرس و زحمت و شب بیداری و بی پولیه!

اگه ناراحتم بخاطر مریضی اختلافات بلایا بی پولی و. قطعا در کنارش شادی هایی دارم و داشتم 

بنابراین در ارتباطم با دیگران نه با سیلی صورت سرخ نگه داشتن رو میپسندم و نه دائم آه و ناله کردن رو . 

و از قضا مادرم جزو گروه اوله! و ما بی هیچ دلیل درستی چشم میخوریم!

فی المثال روزایی که من پول نداشتم یک اتود بخرم ،کتونیم پاره شده بودو و جلوی دوستام خجالت میکشیدم مامانم گردنبند و دستبند یادگاری مادربزرگمو فروخت تا برای خواهرم یک مهمونی چنین و چنان بگیره ک سربلندیش باشه و بقیه نگن اینا ندارن و توی همون مهمونی با سرویس طلای بدلی و لباس قرضی ظاهر شد .

و هرکس از بیرون ب زندگی ما نگاه میکرد فکر میکرد ما پولمون از پارو بالا میره 

برعکس این داستان عمه م بود ک همیشه خدا چه کنم چه کنم میکرد و زار میزد اما خدا میدونه که چقدر آسوده تر زندگی میکرد .

وات د فاز خب؟

مثلا توی همین سفر بعد از اینکه بالاخره برف و سرما تموم شد و ی روز نیمه ابری اومد کوبیدیم رفتیم ی جای قشنگ و میخواستیم عکس خانوادگی بگیریم 

من در حالیکه با التماس آورده بودنم بیرون و خواهرم آرایشم کرده بود تا زردی چهره م رو بپوشونه و داشتم از درد شدید ناشی از عفونت به خودم میپیچیدم برای لحظه ای یک لبخند زدم و بعد از کلیک شاتر دوربین نشستم زمین تا حالم جا بیاد .

مادرم اون عکسی ک من داشتم ظاهرا با شادی میخندیدم رو توی گروه فامیلاش شیر کرد و حرف و سخن ها شروع شد:

خوب دارین خوش میگذرونیدا .

ما ک زیر سیلیم امیدواریم شما بترید 

ماشالا خوب لپاتون گل افتاده معلومه ک خیلی خوش گذشته (رژگونه ای که برای گرفتن زردی چهره م زده شده بودو عرض میفرمودن)

قصد برگشتن ندارین؟ زیادیتون میشه به خدا و.

و این شد ک من چنان زپلشک در حمام زمین خوردم که تمام پاهام بازوهام و پهلوم کبود شد 

و البته این فقط شروع ماجرا بود.

اینو بذارید کنار اینکه ما پنج سال نتونسته بودیم سفر بریم چون سخت مشغول کار و مشکلات متفرقه و نگهداری از مریض و. بودیم اما هیچکس این چیزا رو نمیدید .

 

اینو تعمیم بدید به زندگی بلاگر های اینستاگرم و. 

به زندگی همسایه ها و فامیلاتون .

به خدا این دنیا خاکستریه نه هیچکس خوشبخت مطلقه نه بدبخت مطلق نه هیچ کس خوب مطلقه و نه بد مطلق !

 

+آدما وما اون چیزی ک ب شما نشون میدن نیستن! 


یک هفته ست کلاسا شروع شده و من هنوز ایران نیستم :|

 

پروازم دقیقا روزیه ک کلاس هفته بعدمه و من هشت کلاس دارم و سه میرسم تهران تازه! 

تا برسم خونه باید وسایلامو بذارم و بپرم دانشگاه! و این در حالیه که قطعا از پنج ساعت قبل از پرواز راه میفتم سمت فرودگاه چون خیلی دوریم به فرودگاه .

این طولانی ترین سفرم خارج از ایران بوده و دقیقا یک ماه و سیزده روز اقامتم طول کشید 

این سفر پر از چلنج بود برام!

دست بر قضا با وجود اینکه تقریبا کلشو مریض بودم و الان هم در حال حاضر مثل جنازه افتادم رو تخت و دارم سرفه های صورت کبود کن میکنم و سردرد کشنده ای دارم آما بسی سفر خوبی بود!

در آینده شاید بنویسم ک چرا.

گرچه که تقریبا هیچ جایی نرفتم و بیشتر وقت توی خونه بودم و سرجمع پنج شیش روز شاد داشتم .من جمله روزی که رفتیم فستیوال لاله و از همه مهمتر روزی که بالاخره بعد از یک ماه دوری همسری اومد اینجا و دیدمش!

مثل این دختر راهنماییا که بازیگر یا خواننده مورد علاقشونو ک از نزدیک میبینن قلبشون تالاپ تالاپ میزنه شده بودم !

تا بیست و چهار ساعت باورم نمیشد که پیش همیم . قیافش صداش استایلش رفتاراش همه برام حس عجیبی رو پدید می آورد 

قصه اینجوری بود ک گفتم بذار سورپرایزش کنم! از روز قبل بهش گفتم تماس تصویری نمیتونم جواب بدم دستم بنده و. 

و بر ترسم غلبه کرده و به این بهونه که اینجا رنگ موهاشون اصله و به موهام آسیبی نمیرسه یک بسته رنگ مو خریدم .

آخه من فوبیای رنگ کردن مو داشتم (دکلره که حرفشو نزن هیچوقت حاضر نیستم انجام بدم چون موهام خشکه و به شدت مستعد موخوره ست) و با اصرارای مامانم و توکل بر خدا یک رنگ روشن برداشتم .حالا من:

ماماااان موهام زرد نشه؟ وای اگه نارنجی بشم چی؟ ای خدا اگه قرمز بشه میرم کچل میکنم .مامان موهام اگه خشک بشه چه غلطی کنم؟ من از زیتونی بدم میادا ، سبز نشم ی وقت؟ خیلی روشن نیست این رنگه؟من ی قهوه ای نچرال میخوامااا فقط ی ذره میخوام دو رنگ شه موهام نمیخوام مصنوعی شما میخوام جوری جلوه کنه ک انگار رنگ موهای خودمه .وای نه مامان ول کن پس فردا ریشه ش در میاد دوباره باید رنگ کنم و.

و مادرم درحالیکه یک لبخند ژد بر لب داشت بسته های مختلف شامپو مخصوص موهای رنگ شده ، ماسک موی رنگ شده ، شونه رنگ و فویل و. برمیداشت و میگفت بسپرش به من .

بالاخره رسیدیم به خونه و من با نفسی حبس در سینه موهامو سپردم دست مامان و خواهرم و اونا هم شروع کردن به هایلایت کردن موهام .

بالاخره با التماس و به زور سشوار موهام رنگ باز کرد و شستمش و خشکش کردم . نتیجه عالی بود!

خواهرم همش منو میزد ک لعنتی چرا زودتر موهاتو رنگ نکردی؟ خیلی ناز شدی و. 

فردا عصرش موهامو شستم و یک سشوار مشتی کشیدم و مدل دادم و در حالیکه دستام از شوق دیدنش میلرزید آرایش کردم و لباسی ک از تهران مخصوص این روز آورده بودمو پوشیدم . 

دست گلی که براش گرفته بودمو دست گرفتم و ادکلنی که برای اولین بار بهم هدیه داده بودو زدم و به انتظارش نشستم .

قرار بود یازده و نیم برسه خونه .نیومد!

دوازده نیومد! یک نیومد تا اینکه یک و نیم بابام حاضر شد که بره دنبالشون که توی کوچه به هم برخورد کرده بودن .

زنگ خونه به صدا دراومد و من و خواهرم جیغ و ویغ کشان خودمونو مرتب کردیم . دلم یک محیط پرسونال میخواست 

میخواستم هرجور ک دلمون میخواد رفتار کنیم و رعایت حضور مامان بابا معذبمون نکنه 

این شد که رفتم توی اتاق درو بستم و ب مامان گفتم بفرستش توی اتاق پیشم .

و ثانیه ای که شوق و تعجب رو توی چشماش دیدم و جمله ی : عشق منو ببین چقدر خوشگل شده ! رو هیچوقت فراموش نمیکنم .

گل رو تقدیمش کردم و بقیه ش رو سانسور مینمایم .

 

خبر بد اینکه همسر اینجا میمونه و بنده با خواهر تهنا برمیگردیم 

و دوباره دوریا شروع میشه! نمیدونم کی برمیگرده ایران پیشم 

امیدوارم کاری که میخواد بکنه ارزش اینهمه سختی و دوری و سگ دو زدن رو داشته باشه .

 

و خبر بدتر اینکه بسیار تنبل گشته و هیچ غلط درسی ای ننمودم 

و با استرس و غلط کردم های بسیار به تهران بازگشته و یکی در سر خودم زده و دیگری را بر سر مقالاتم خواهم کوبانید .

و خبر بدترتر اینکه روانپزشکم از کلینیکی ک میرفتم رفته و نمیدونم کجا رفته و امیدوارم بتونم از تراپیستم آمارشو بگیرم 

و تراپیم را دوباره از سر خواهم گرفت ان شاالله تعالی 

خب من برم ک تا بیش از این خفه نشدم ی کم آبجوش بخورم 

 


آقو بیاین یَک بار واسَ همیشَه ای ماجرایَ سیگارِ منه حل کنویم 

خیلی شیرینم ماشالاه 

خب خب خب اهم اهم. اول بریم ی ذره درمورد اختلال شخصیتی من بصحبتیم: 

در ابتدا لازمه که یک سری اطلاعات کلی بدم که بحث رو بهتر متوجه بشیم 

هر آدمی برای احساسات و رفتار ها و افکار خودش نیاز به یک سری resource داره که این موارد از اونجا نشات گرفته و کنترل بشوند.

این resource ها شامل خود (ego) و دیگران میشوند.

در بروز اختلالات شخصیتی به دلیل عواملی چون عوامل فیزیولوژیکی و تربیت غلط یکی از این ریسورس ها از بین میرن یا آسیب میبینن و فرد در کنترل و بروز احساسات رفتار و افکارش دچار مشکل میشه. 

حالا بنده مبتلا به avoıdant personalıty dısorder یا همان اختلال شخصیت دوری گزین یا اجتنابی میباشم. 

من به عنوان یک "دوری گزین" چیزی به اسم ego ندارم!

به این معنا که به دلیل کودکی سختم (از سن 2 تا 5 سالگی) و رفتار اشتباه مادر و پدرم دچار شکستگی شخصیت شدم و کامل بخش "خود" از ریسورس های شناختیم حذف شده! 

به عبارت دیگر من خودم رو از دریچه ی رفتار احساسات و افکار دیگران شناسایی میکنم و ارزش گذاری خودم رو بر اساس دیگران انجام میدم و خودم نمیتونم احساسات و افکار و رفتارم رو کنترل کرده و شکل بدم!

از طرف دیگر این دخملک ما از نظر فیزیولوزی حرکت نورون هاش بسیار سریع تر از آدم های دیگه ست و ترشح آدرنالین در بدنش بیشتر از آدم های دیگه ست بنابراین "احساسات" رو بیش تر آدم های دیگه درک میکنه!

پس، به شدت و به شدت و به شدت حساسه

یعنی مثلا من ی جوریم که اگر کسی اسممو بلند تر از حد معمولی صدا کنه ممکنه توهین تلقیش کنم یا بترسم و حتی گریه کنم! 

بخاطر همین ترجیح میدم برای محافظت از خودم دربرابر این حجم از احساسات قوی درونی و بیرونی خودم رو از جامعه جدا کنم

اما تفاوتی که با شخصیت "منزوی" دارم اینه که شخصیت منزوی در تنهایی خودش احساس راحتی و امنیت میکنه اما من وقتی از جمع اجتناب میکنم شروع میکنم تمامی اون حس بدی که از جمع میگرفتم رو با سرزنش کردن خودم به خودم منتقل میکنم!

پس این دختر جان نه از دست خودش آسایش داره نه از دیگران. 

و فشار شدیدی رو از همه ی جوانب توی زندگیش تحمل میکنه.

بخاطر همینه که این افرادی که مثل منن با اختلالات جدی اضطرابی و وسواسی و افسردگی مواجه میشن که من خودم از سن17 سالگی(!) افسردگی داشتم و دارم و اضطراب رو به حد شدیدی تجربه میکنم و شش ماه گذشته با اختلالات وسواسی در خوردن غذا مواجه شدم .

 

حالا که اینهمه حرف زدیم بریم سراغ بحث سیگار 

ببینید چرا آدما سراغ سیگار میرن؟

قطعا فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونه که سیگار ضرر داره! اونم احتمالا چون اونموقع ها می ناب و تریاک و این داستانا به راه بوده دیگه نیازی به سیگار نداشتن 

هرکسی دلیل خاصی داره ، معمولا بر اثر تبلیغات زیادی که برای تامین سود شرکت های بزرگ تجاری انجام میشه مردم تمایل به تست کردنش دارن و ممکنه بخاطر اعتیاد آوریش گرفتارش بشن .

خیلی از دانشجوهای رشته های سخت و یا افرادی که کارشون به تمرکز بالا نیاز داره برای کم کردن خواب و یا افزایش تمرکزشون مصرف میکنن و موارد دیگر

اما کیس من متفاوته. 

از اونجایی که شخصیت من آسیب دیده و برای سر پا نگه داشتن خودش نیاز به دیگران داره وقتی که اون تایید و توجه درست رو از دیگران نگیره دچار فروپاشی کامل میشه 

من وقتی دچار فروپاشی میشم تمایل شدییییدی به از بین بردن خودم دارم

یعنی چون دیگه درونی برام وجود نداره ترجیح میدم جسمم رو هم به نابودی بکشونم 

بنابراین سراغ مخرب ترین چیز هایی که میشناسم میرم اما فقط در حدی که حسشو بگیرم!

یعنی داستان برام جدی نمیشه هیچوقت. یعنی در حین اینکه سیگار میکشم مراقبم که معتاد نشم و بر خلاف شخصیت بردرلاین، هیچوقت سراغ خودزنی و. نمیرم و اگرم برم بسیار بسیار خفیفه! چون دوباره از اونطرف دچار درگیری احساسی با خودم میشم 

بنابراین این دختر درگیر ما همین که از سیگار کشیدن که حس نابودی گرفت آروم میشه و دوباره نرمال میشه 

 

راستش نمیدونم کسی حوصله میکنه این نوشته ی طولانی رو بخونه یا نه

اما نوشتم در وهله اول برای خودم تا اطلاعاتم دوره و پالایش بشه

و در وهله دوم شاید به کار کسی اومد 

 


وااااقعا نمیخوام کسی رو منع کنم 

اما وااااقعا هم اینهمه تمایل بعضی ها برای تیک زدن با جنس مخالفشون رو نمیفهمم (توروخدا به واژه جنس مخالف گیر ندین خودتون میفهمین منظورم چیه دیگه)

خب من درک میکنم بالاخره هر آدمی تو هر برهه ای از زندگیش دوست داره تیک و تاک کنه اما باید در نظر بگیره که چه هزینه ای بابت این تیک زدن میپردازه 

مجرد و متاهل و پیر و جوون و نوجوون هم نداریم قطعا برای هممون پیش اومده حتی برای یک دقیقه!

به نظرم برای تیک زدن هزینه مالی باید حداقل هزینه ممکن باشه و هزینه ی غیر مادی هم باید صفر باشه!

به این معنا که شما تیک میزنی که ی حس خوب بگیری. برای یک مدت مناسب!

پس نباید بابتش شخصیتت ، آیندت ، زندگی پارتنرت فرزندت و هر تایپی از زندگی اجتماعیتو به خطر بندازی .

اینم باید حالیت باشه که اگر پارتنر داری ولی به هر دلیلی تمایل به تیک و تاک داری اولا باید ریشه ش رو توی خودت بشناسی تا اگر واقعا دلیلش مشکلت با پارتنرته (هر مشکلی) نری سراغش 

دوما فرقشو با خیانت تشخیص بدی . تیک زدن هیچ ارتباطی به خیانت نداره کاملا فیلدش جداست 

ضمنا تیک و تاک رتبه بندی داره 

به نظرم اینکه چه حدیش مجازه اگر مجردی بسته به فرهنگ خودت و خانوادت داره و اگر متاهلی بسته به قرارداد نانوشته با پارتنرت.

مورد داشتیم طرف سر ی تیک تاک ساده زندگی خودش و همسرش و دوتا بچه هاشو به باغ داده!

 

راستش امشب دیدم که ی نفر برای تیک زدنش اونم در حد دو دقیقه، مبلغ معادل دویست تومن رو همراه با اعصاب من و یکی دیگه از همراهامونو به گاج داد .

و در حالیکه میخوام برای این دوستمون حق انتخاب قائل باشم و به تصمیمش احترام بذارم به شدت عصبانی ام :) 


به و به و به .

سولام علیــــــــــخم 

بریم که داشته باشیم این رووووز جذاب و زیبا رو.

آقا بنده پام ترکیده و در حال حاضر بخوامم نمیتونم برم گشت و گذار .هوا هم اینجا خیلی سرده پس ترجیحا امروزو درس بخونم بسی بهتره 

امروز پاور یکی از ارائه های بعد عیدمو درست میکنم ان شاالله.

عاغــــــا ی خبر خوووب.

من دوباره گیاهخوار شدم :)

در حال حاضر 10 روزه که گیاهخوارم و خیلی حالم خووووبه بابتش 

همسر به شدت با گیاهخوار بودن من مخالفه و این چند صباحی که از هم دوریم میتونم مال خودم باشم 

چون خانوادمم گیاهخوارن  این یک ماهه حسابی میتریم باهم 

از مضرات این تغییر رژیم و آب و هوا اینه که منی که سالی دو بار هم صورتم جوش نمیزنه الان جای خالی در صورتم یافت می نشود

 

+دلم در حال ترکیدن میباشوه از دلتنگی برای هسملی 

دیشب جفتمون کلی پای تلفن گریه کردیم. 

خدایا زودتر تموم شه این دوری.

 

+از اونجایی که پدر مادرم اگه بفهمن من سیگار میکشم حکم اعدام در ملا عام برام میبرن اینجانب غلاف کرده و به شدت نسخ یک نخ سیگار میباشم 

باشد که رستگار شوم


حس میکنم از بار اضطرابم کم شده اما اونقدر نوشخوار ذهنیم زیاد شده که فلجم کرده

 

گاهی بدون هیچ حرکتی میشینم و دستامو تو هم گره میکنم و اونقدر فکر میکنم که دلم میخواد گوشامو بگیرم که دیگه صدا نشنوم .

دلم ی خواب عمیق و طولانی میخواد که هیچ خوابی توش نبینم

دلم تاریکی و س و ی فکر آزاد میخواد .

همسر این چند وقته بسیار عصبی و کم طاقت شده . اعتقاد داره که بیش از حد رعایت منو کرده .

نمیدونم چی باعث پر شدن کاسه صبرش شده 

مشکلات اقتصادی؟ فکر و خیال والدینش و مسئولیت های سنگینی که رو دوشش گذاشتن؟ مهاجرتمون؟ من؟

نمیدونم. حرف نمیزنه .فقط عصبانیتشو بروز میده ‌به شدت پرخاشگر شده و بد دهن! 

فقط میدونم که جفتمون فشار زیادی رو داریم تحمل میکنیم بی اینکه هیچ جایی برای تخلیه ش داشته باشیم.

برای من غذا خوردن و سیگار کشیدن ی مدل تخلیه روانی بوده ولی الان که رژیمم و سیگار رو هم ترک کردم خیلی دارم سختی میکشم و دیگه هیچی نیست که فشار روانیمو کم کنه و یا دلخوشیم باشه.

تفریح که هیچی. همین ک تایم داشته باشیم با خیال راحت غذا بخوریم و بخوابیم تردیم!

رابطمونم داره به گاج میره . مدتها بود در صلح و عشق بودیم و چلنج خاصی باهم نداشتیم اما الان برای کمترین چیزا به پرو پای هم میپیچیم و دعوا میکنیم . 

و بدتر اینکه من دیپرشنم داره بهتر میشه و دوباره میتونم گریه کنم!

و حالم از اینکه جلوی کسی گریه کنم به هم میخوره به خصوص جلوی همسرم! اما اینکارو غیر ارادی انجام میدم.

برای منی که تو یک سال گذشته شاید دو بار گریه کردم اینهمه گریه کردن خیلی رو اعصابه!

انگیزه برای درسام ندارم از محیط دانشگاهم حالم به هم میخوره 

برعکس قبلا که توی زبان عالی بودم الان حس میکنم هیچ چیزی توی ذهنم نمیمونه

حوصله تراپیمو ندارم 

ترم جدید با هزار برابر سختی بیشتر از ترم پیش شروع شده و من کانلا براش بی انگیزه ام

برای مهاجرت بی انگیزه ام

برای ارتباطات با خانواده و دوستام بی انگیزه ام

برای زندگی بی انگیزه ام

دلم فقط س و آرامش و 

مرگ

میخواد!


اپ۱: چرا ی پیرمرد هم سن بابام باید چنین آهنگ های سخیفی بگوشه؟

 

اپ۲: چرا با آدما یکسان برخورد نمیکنم؟ مثلا اگه الان راننده اسنپه جای ی پیرمرد ی پسر خوب بود بیشتر جواب پرحرفیاشو میدادم و کمتر سرد برخورد میکردم . مشکل ا منه یا چی؟

 

اپ۳: هرچی بیشتر مثل کدو بیام بیرون بیشتر بهم گیر میدن ، چرا واقعا؟

یعنی الان رسما از حموم اومدم بیرون با ی صورت پف کرده و زرد و بیحال و سرما خورده ی مانتو مشکی بی حوصله تنم کردم ی شال بنفش پیچیدم دور کلم و اومدم بیرون . و اینهمه گیر چرا؟

جالبه هر وقت تیپ میزنم و آرایش مینمایم هییییچ کس نگام نمیکنه 

فک میکنم آرایش کنم در این خراب شده مصون ترم 

به یاد اون چهل و پنج روز طلایی که خارج از ایران چه با تیشرت میرفتیم بیرون چه با پالتو چه با ارایش چه بی ارایش هیچ کس نگامون نمیکرد و امنیت رو به معنای واقعی حس میکردیم .

در مترو و اتوبوس هم هیچ اتفاق ناهنجاری برامون نمیفتاد 

 

خدایا چشونه این ملت هیز؟


به نظرم آدم زشت از نظر ظاهری وجود نداره 

شعار نمیدم 

معتقدم کسانی که حتی صد و هشتاد درجه با معیار های تعریف شده ی زیبایی تفاوت دارن اگه درونشون قشنگ باشه به دل میشینن.

اصلا زشتی و زیبایی چیه وقتی که مفهومی به نام "دل نشینی" وجود داره؟

ی مفهوم دیگه هم داریم به اسم جذابیت .

این هم ربطی به زشتی و زیبایی و حتی دل نشینی نداره .

ی کانسپت کاملا جداست

هستن کسانی که هیچ عیبی از ظاهرشون نمیشه گرفت و واقعا بسیار زیبا هستن و یا حتی دل نشینن اما جذاب نیستن .

حالا اینهمه بلغور کردم که بگم زیبا ترین و جذاب ترین زنی که تاحالا دیدم "مونیکا بلوچی" بوده 

گرچه اصلا به نظرم دل نشین نیست 

همین دیگه! سالها بود کانسپت جذابیت و زیبایی در کنار هم در شخصی برام مطرح نشده بود و برای همین کشف تازه م الان به شدت ذوق مرگم :)

مثلا همسر جان زیبا نیست اما به غایت دل نشین و جذابه .

هعی.لامصب چه ها که نمیکرد با دل من 

چقدر دلمو میشد عوضی! در حالیکه با رفتاراش دیوونم میکرد و من فکر میکردم ازم متنفره ، در اصل عاشقم بوده 

و نمیدونم چطوووور تونست سه سال عاشقم باشه و صداش در نیاد؟؟

لابد همونجور که من در نخش بودم و صدام درنمیومد 

 


چیزی نمونده ک از شدت سرفه خفقان بگیرم 

اما نمیرم دکتر ، زیبا نیست؟

از اونور نیاز مبرمی به پزشک ن دارم

اما اگر ازم بپرسن کجا حاضری بمیری ولی نری دکتر نه 

میدونم دارم کاملا غیرمتمدنانه رفتار میکنم اما واقعا برام مثل جان کندنه. چرا؟

شاید چون هییییچوققققت در طول زندگیم در مطب ن رفتار خوبی باهام نشده 

همیشه ی عالمه زن دیدم ک مضطربن و دکتر هایی که به جای آرامش دادن طرفو دعوا میکنن یا رفتارای سرد و عصبی دارن یا با بی حوصلگی تمام باهات رفتار میکنن

در حالی که داری معاینه میشی برای اینکه به عملاشون برسن بیست تا بیست تا آدم میفرستن تو و همزمان ویزیت میکنن 

و جالبه تاکنون خلاف این مورد رو در هیچ مطبی ندیدم 

و جالب تر اینکه هیچ کس اعتراضی نداره!

بعد ی جوری بات رفتار میکنن انگار کار بدی کردی گناهی کردی!

میدونیم که یکی از مهمترین عوامل عفونت قارچی در خانم ها استرسه 

من سال کنکورم ی ماه مونده ب کنکور از شدت استرس بالا بیماری قارچی گرفتم

با مامانم رفتم دکتر ن.دکتره منو برده تو اتاق معاینه میگه راستشو بگو دوست پسر داری؟

و من گفتم نه خانم ندارم .

میگه به مامانت نمیگم بین خودمون میمونه .دوست پسر داری؟؟

و من به شدت عصبانی بودم! یعنی چی آخه؟؟؟ 

و این سوال و جواب ها سه بار تکرار شد!

 

و این یک خاطره ی خیلی سیمپل بود! خاطرات خیلی بدتر هم دارم ک واقعا نوشتنشون اذیتم میکنه.

کاش ی دکتر خوب تو تهران میشناختم ک رفتارش مث آدم باشه 


خببب بریم کهههه انرژی منفیارو دور کنیموووو ی کار مفید کنیییم

 

خب حالا چجوری دور کنیم 

اولا: بعد بیست و چهار ساعت ی چیزی کنیم تو حلقمون بلکه نمیریم 

اما باس ی چیزی باشه ک دوست داریم چون ب خودمون باشه این بیست و چهار ساعت تبدیل به چهل و هشت ساعت میشوه 

مثلا زنگ بزنیم فست فودی مورد علاقه مونو ی ساندویچ خفن سفارش بدیم و ناپرهیزی کنیم و اصلنم برامون مهم نباشه که رژیممونو داریم ب فنا میدیم 

دوما بشینیم ی فیلم توپ ببینیم ک بشوره ببره این بغضارو 

سوما بشینیم خلاصه کتابی ک داشتیم میخوندیمو تکمیل کنیم که ارائه این هفتمونم حاضر بشه 

چهارما ی کورس رخت بشوریم حموم بریم ماسک مو و پوستمونو بذاریم و اپیل مپیل کنیم و به امید خدا ی آرایشگاه بریم و با این کوه ابرو خداحافظی بنماییم 

 


شجریان داره میخونه

گلارو آب دادم خداروشکر سالمن 

ماهی هارو غذا دادم و آکواریوم هارو پر کردم 

پمپ آکواریوم کوچیکه تعمیر میخواد باید همسر بیاد تعمیرش کنه

دلم چقدر هوای خونه رو کرده بود 

عصری دیگه کلافه شده بودم و دلم میخواست زودتر کلاس تموم شه و بیام توی خونه ی خودم 

واقعا که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه 

وقتی اومدم و دیدم همسر قبل رفتن خونه رو کرده دست گل کیف کردم

آخیییییش.به معنای واقعی :)

لبخند روی لبمه 

دلم خونه ی سبزمو میخواست.

وطن. واژه ی قشنگیه 

این ۴۵ روز دوری از خونه و شهرم و خواهر برادرام باعث شد جدی تر به مهاجرت فکر کنم 

وقتی فقط ۴۵ روز دوری از خونه میتونه اینهمه بی قرارم کنه 

چجوری برای همیشه برم؟

وقتی ازدواج کردیم ، آبان ۹۶ اومدیم اینجا. 

تا یک سال نه من و نه همسر به خونه عادت نداشتیم 

دلمون بهونه خونه پدریامونو میگرفت انگار تو خونه خودمون غریب بودیم

اما چاره ای نبود چون همزمان با عروسی ما هم پدر مادر من و هم پدر مادر همسر خونه هاشونو عوض کردن.

مجبور بودیم به خونمون عادت کنیم و بدتر اینکه دیگه هیچ جا حس آرامش و وطن داشتن نمیکردیم!

تنها جایی که حضور توش آرومم میکرد تجریش و دربند بود خیابونایی که توشون بزرگ شده بودم .

اما حالا به خونمون عادت کردم 

به آشپزخونه م که همیشه توش ساعت ها سرپام 

به لم دادن روی مبلای سبزم و زل زدن به آکواریومم 

به صبح بیدار شدن روی تخت سفیدمون و زل زدن به نور بی رمق پشت پرده گل گلی اتاقم 

انگار فقط تو دستشویی و حموم اینجا راحتم

محلمونو دوست دارم 

آدمای قدیمیش و بافت اصیلش و بازار تربارش 

دلم میخواد میشد هرجای دنیا که رفتم خونه و محلمونو بکنم و با خودم ببرم 

 

 

+آزاده و مهرداد رفتن که بخوابن .پنج ساعته .ولی صدای خنده های یواشکیشون از اتاق میاد بیرون .ذوقشونو دارم خیلی!

یاد خودم و همسر میفتم وقتی این روزا رو میگذروندیم :)


ی سری کارا رو فقط ی بار تو زندگی انجام میدیم

اما اونقدر اثرشون بزرگه که قابل اغماض نیستن و نمیتونیم بگیم بابا تو کل عمرش فقط ی بار اینکارو کرده دیگه!

مثل آدم کشتن ، مواد مصرف کردن ، .

یا حتی خودمونو به کشتن دادن!

داستان به قتل رسیدن پدر یکی از آشناهام همه جا منتشر شده .

یک انتخاب اشتباه.

جنگیدن برای چیزی ک ارزشش رو نداشت و از دست دادن جانت و عزادار کردن خانوادت .

ی سری انتخابا و تصمیما قصه ی زندگی رو برای همیشه عوض میکنن


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

چت روم , چت , چتروم , چت روم شلوغ , سایت تفریحی فروشگاه اینترنتی لک . . . . . . . . . . Lakstore Zeynep موسسه قرآنی شیفتگان وحی استان قم افکار مخشوش و خسته ام خــوابــ آلـوــدگی Courtney